Quantcast
Channel: هفت كليد
Viewing all 10 articles
Browse latest View live

داستان توسل به حضرت زهرا (س)

$
0
0

در جلد هفتم گنجینه دانشمندان از مرحوم حجت الاسلام آخوند ملا عباس سیبویه یزدی نقل شده است که گفت:
من پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرف به حج به کربلا مشرف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسر عمویم را داشتم ولی مدتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهر حضرت سیدالشهدا به دوستان و رفقای او برخوردم اصرار کردم مگر چه شده ، اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند واقع قضیه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد . ما هر چه انتظار بردیم و درباره او تجسس کردیم ، از او خبری به دست نیاوردیم . مأیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانواده اش تحویل دهیم : احتمال می دهیم که اهل سنت او را هلاک کرده باشند . من از شنیدن این خبر بسیار متأثر شدم . بعد از چند سال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عموست . بسیار تعجب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : اکنون از سزد می آیم .
گفتم : چنانچه نقل کردند تو در مکه مفقود شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم ، شرح حال خود را برای شما خواهم گفت.
بعد از صرف قلیان و استراحت ، گفت : آری روزی پس از انجام مراسم حج از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرف شدم . طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل باز گشتم . در راه ، مردی با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود . تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام علیکم ، اهلا و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم . با آنکه وی را نمی شناختم با اصرار مرا به منزلش برد و هر چه به او گفتم شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت ، مرا فراموش کرده ای ، من از دوستان و رفقای شما هستم . خلاصه ظهر شد خواستم بیایم نگذاشت . گفت : مکه همه جای آن حرم است . همین جا نماز بخوان و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند ، گفت : چه نگرانی ؟ اینجا حریم امن خداست . خلاصه شب شد و نگذاشت من بیایم . بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها . گفت : این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند ، مخصوصا با خلیفه دوم ، و اینها شبی را در ماه ربیع الاول به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبری می جویند و این هم یکی از آنها است و اشاره به من نمود و چندان مذمت از شیعه کرد و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من متفق گردیدند . من هر چه مطالب او را انکار کردم ، وی بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ علی ، مدرسه مصلی یزد یادت رفته ؟ تا این جمله را گفت به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که سنی بود و از ما تقیه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست ، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمل می کرد .
پس گفتم : تو شیخ جابر نیستی ؟
گفت : چرا شیخ جابرم !
گفتم : تو که می دانی ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلی ، اما چون شیعه و رافضی هستی ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چه التماس کردم و گفتم خدا می فرماید : ((و من دخله کان آمنا)) گفت : جرم شما بزرگ است و تو مأمون نیستی .
گفتم : خدا می فرماید : ((و ان احد من المشرکین استجارک فاجره …….)))، گفت : شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قبل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئه‌چینی شما برای قبل من ، حضور قلب ندارم . گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهر صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می‌باشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ، من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است ! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند : صدای بابا می آید . عیالم به آنها می گفت‌: بابایتان مکه است چند ماه دیگر می آید .پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید من خودم هستم بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفت العین مرا از مکه به یزد آورد سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم .

نماز استغاثه به حضرت بتول (ع)
پس از نقل این کرامت شگفت از حضرت فاطمه زهرا لازم دانستم دستور نماز حضرت فاطمه زهرا را در اینجا بیاورم تا علاقمندان نماز اولین شهیده و مظلومه عالم اسلام را در گرفتاریها بخوانند و ان شاءالله نتیجه بگیرند و نگارنده را نیز از دعای خیر فراموش ننمایند .
مرحوم محدث قمی می نویسد: روایت شده که هر گاه ترا حاجتی باشد به سوی حق تعالی و سینه ات از آن تنگ شده باشد پس دو رکعت نماز بگذار و چون سلام نماز گفتی سه مرتبه تکبیر بگو و تسبیح حضرت فاطمه بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه : ((یا مو لاتی یا فاطمه اغیثینی )) ، پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همین را صد مرتبه بگو پس جانب چپ رو را بر زمین گذار و صد مرتبه بگو . پس باز به سجده برو و صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را یاد کن . به درستی که خداوند بر می آورد آن را ان شاءالله .

منبع : آشیانه


داستان شیخ صنعان

$
0
0

حکایت و داستان عاشق شدن شیخ صنعان یکی از داستانهای عرفانی زیباست که اصل داستان در کتاب تحفه الملوک امام محمد غزالی آمده است و شیخ فریدالدین عطار این داستان را به زیبایی تمام در کتاب منطق الطیر به نظم کشیده است. از دیگر کسانی که به نظم این داستان پرداخته اند می توان به وحدت هندی از عرفای قرن سیزدهم اشاره کرد.

   صنعان در اصل سمعان بوده است و گویند نام دیر و خانقاهی در نزدیکی شهر دمشق سوریه بوده است. این شیخ نامش عبدالرزاق بوده و مقام والایی در عرفان داشته و صاحب مریدان و شاگردان فراوانی بوده است:

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود              در کمال از هر چه گویم بیش بود

شیخ بود او در حرم پنجاه سال                  با مرید چارصد صاحب کمال

هم عمل هم علم با هم یار داشت            هم عیان هم کشف هم اسرار داشت

هر که را بیماری و سستی یافتی            از دم او تندرستی یافتی

خلق را فی الجمله در شادی و غم           مقتدائی بود در عالم علم

                                                                          منطق الطیر

که در ام القری از اهل قرآن                          فقیهی بود نامش شیخ صنعان

دل او کاشف اسرار توحید                            ضمیرش مظهر انوار توحید

مر او را بود در اقلیم امکان                          مرید چارصد از اهل عرفان

                                                                         وحدت

شیخ صنعان که چنین جاه و مقام و مرتبه ای در کمالات داشت چند بار در خواب دید که در ولایت روم بتی را سجده می کند و چون بیدار شد به نور یقین دانست که خطر و امتحان بزرگی در پیش است و چاره ای ندارد و باید به سفر روم برود. پس عزم روم نمود و چهارصد شاگرد و مریدش نیز به پیروی او در سفر به ولایت روم همراه او شدند.

زمانی که شیخ به روم رسید ناگهان بنا و عمارت با شکوهی را مشاهده کرد که دختر ترسا و مسیحی در کنار پنجره آن عمارت نشسته بود دختر ترسا آنقدر زیبا بود که آفتاب بر جمال او حسد می ورزید و هر کس عاشق او می شد از شدت اشتیاق و عشق قبل از رسیدن به او جان تسلیم می کرد:

 

از قضا را بود عالی منظری               بر سر منظر نشسته دختری

دختری ترسا و روحانی صفت             در ره روح اللهش صد معرفت

هر دو چشمش فتنه عشاق بود              هر دو ابرویش بخوبی طاق بود

لعل سیرابش جهانی تشنه داشت           نرگس مستش هزاران دشنه داشت

                                                                            منطق الطیر

دختر ترسا با دیدن شیخ نقاب پس می زند و شیخ با دیدن چهره بی نقاب دختر تمام وجودش از عشق آتش می گیرد و عشق آن زیبارو تمام هستی و ایمان و مقام و شهرت شیخ صنعان را به غارت می برد:

دختر ترسا چو برقع بر گرفت               بند بند شیخ آتش در گرفت

عشق دختر کرد غارت جان او              کفر ریخت از زلف بر ایمان او

شیخ ایمان داد و ترسائی خرید               عافیت بفروخت رسوایی خرید

شاگردان شیخ چون این حالت را دیدند شروع به نصیحت شیخ کردند اما هیچ فایده نداشت زیرا نصیحت در عاشق آشفته دل و درد بی درمان عشق هرگز اثر نمی کند:

عاشق آشفته فرمان کی برد                  درد درمان سوز درمان کی برد

                                                                 منطق الطیر

  و شیخ  بی دل و بی قرار در کوی دلدار ساکن می شود و یارانش به دلداری او می پردازند:

یکی از یارانش گفت ای شیخ بزرگ برخیز و غسلی کن و این اندیشه بد را از دل بران و شیخ می گوید امشب صدها بار با خون جگر غسل نموده ام:

 

هم نشینی گفتش ای شیخ کبار                  خیز، این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتش امشب از خون جگر               کرده ام صد بار غسل ای بی خبر

مرید دیگری می گوید شیخ بزرگ تسبیحت را کجا افکندی و شیخ پاسخ می دهد تسبیحم را دورافکندم تا زنار بر بندم( زنار کمر بند مخصوص مسیحیان بوده تا از مسلمانان باز شناخته شوند)

آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست                کی شود کار تو بی تسبیح راست

گفت تسبیحم بیفکندم ز دست                       تا توانم بر میان زنار بست

و یکی از مریدانش می گوید شیخا بر خیز و دست از این کار عاشقی بردار و نماز بگذار و شیخ در جواب می گوید:صورت آن یار زیبا را نشانم دهید تا رو به محراب صورتش دایما نماز بگذارم:

آندگر یک گفت ای دانای راز                        خیز خود را جمع کن اندر نماز

گفت کو محراب روی آن نگار                        تا نباشد جز نمازم هیچ کار

و هر یک از مریدان به تناسب حال نصیحت در خور نمودند و پاسخ مناسبتری شنیدند و شیخ با این پاسخها نشان داد که عشق او به دختر ترسا بسی کاری است و او قصد کنار نهادن این عشق را ندارد. و ساکن کوی دلدار می شود.

 از دیگر سو دختر ترسا  با دیدن این وضعیت از خدمتکارانش می خواهد که از حال شیخ جویا بشوند و بپرسند که درد و گرفتاری او از کجاست و اگر او نیازمند مال و منال است به او مال بدهید. اگر بیمار است طبیب برایش خبر کنید و اگر گناهکار است من برایش از حضرت مسیح شفاعت می طلبم اما اگر عاشق است دلدارش را خبر کنید چونکه علاج عشق نه در دست ماست و نه در دست حضرت مسیح  زیرا درد عشق را فقط دلدار می داند و فقط او قادر به درمانش است:

اگر از عشق باشد مضطرب حال                  ز معشوقش خبر گیرید احوال

و لکن چاره اش در دست ما نیست                دوای او در این دارالشفاء نیست

بگوییدش به صد رفق و مدارا                     که ناید  چاره عشق از مسیحا

بود درگاه دلدارش سزاوار                          که رنج دل نداند غیر دلدار

                                                                     وحدت هندی

اما هر چند آن نگار زیبا رو خود را در ظاهر به بی خبری زده بود اما دلش از جان شیخ آگاه بود و تجاهلش نیز از روی ناز محبوبی بود:

اگر چه ناز محبوبی به سر داشت              به او از راه دل لطفی دگر داشت

                                                                                    وحدت

و چنین بود که شیخ نزدیک به یک ماه در کوچه ترسا زاده نشست و حتی با سگان کویش هم نشین شد تا دختر بر بالینش آمد و خودش از حال شیخ جویا شد و شیخ به عشق دختر اقرار نمود و گفت که دلم از دوریت خون است چشمانم چون ابر در بارش است و وجودم از عشق تو بی قرار است.

دختر ترسا از روی ناز و تکبر پاسخ داد که تو پیری و از شدت پیری بی عقل و خرف گشته ای. لباس عشق برازنده تو نیست  تو باید در تدارک کافور و کفن باشی.

شیخ پاسخ می دهد هر چه دلت می خواهد بر من بگو اما بدان که عشق پیر و جوان نمی شناسد و عشق بر هر دل بنشیند  آن دل را آشفته می سازد:

عاشقی را چه جوان چه پیر مرد                 عشق بر هر دل که زد تاثیر کرد

                                                                                   عطار

دختر ترسا می گوید اگر تو در عشقت مردانه ایستاده ای باید چهار شرط را بجا آوری و آن چهار شرط عبارتند از:

بت پرستی کن، قرآن  بسوزان،شراب بنوش و ایمانت را کنار بگذار:

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز            خمر نوش و دیده را ایمان بسوز

شیخ گفت:

شراب می نوشم اما آن سه کار دیگر را نمی توانم . دختر ترسا گفت کسی که هم رنگ یارش نباشد او یار نا صادق است پس اگر تو در عشق به من صادقی باید اسلام را کنار گذاری و دین من را قبول کنی و شیخ قبول کرد

شیخ را به شرابخانه بردند و شیخ از یک سو با نوشیدن شراب و از سوی دیگر از جمال دختر ترسا چنان مست شد  که نزدیک بود دستش را در گردن ترسا زاده کند که دختر گفت اکنون اگر قصد داری به من برسی باید به دین من اقرار نمائی و شیخ چنان کرد و شیخ را به دیر ترسایان بردند و شیخ جامه اسلام کنار نهاد و مسیحی گشت و زنار بست و همه آنچه را که می دانست از قرآن و اسلام همه را به کلی فراموش کرد

شیخ چون در حلقه زنار شد                       خرقه آتش در زد و در کار شد

دل ز دین خویشتن آزاد کرد                        نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد

  آنگاه رو به دختر ترسا کرد و گفت : ای دلبر زیبا هر آنچه خواستی انجام دادم . شراب نوشیدم و بت پرستی کردم و بلایی از عشق بر سرم آمد که هیچکس نبیند.از عشق تو بود که همه رازهای سینه ام و گنجینه معرفتم از بین رفت و اکنون چون کودکان نو آموز مکتب شده ام و انگار تازه الفباء می آموزم و ابجد می خوانم:

ذره عشق از کمین در جست جست              برد ما را بر سر لوح نخست

تخته کعبه است ابجد خوان عشق                 سرشناس غیب سرگردان عشق

و اکنون من وصل تو را می خواهم و این همه کار را به امید وصل تو و رسیدن به تو انجام داده ام

وصل خواهم و آشنایی یافتن                     چند سوزم در جدایی یافتن

دگر بار دختر ترسا گفت که کابین و مهریه من بسیار سنگین است و من سیم و زر زیاد می طلبم و تو بی چیزی بهتر است از عشق من درگذری.

شیخ گفت اینهمه مرا دردسر نده و بهانه تراشی نکن نمی بینی که به خاطر تو دین و ایمان و دوستانم را از دست داده ام آیا این چنین رفتاری با من درست است؟

ترسا زاده که او را مرد کار و جدی یافت گفت پس به جای مهریه من باید یکسال خوکبانی و خوک چرانی کنی تا آنگاه به من برسی. شیخ یک سال تمام خوک چرانی کرد:

رفت پیر کعبه و شیخ کبار                  خوک وانی کرد سالی اختیار

یاران شیخ با دیدن حال و روز شیخ او را ترک نموده و به جانب کعبه روان شدند در کعبه یکی از شاگردان شیخ که با او نبود از شاگردان دیگر حال شیخ را پرسیدند و شاگردان همه ماجرا را تعریف نمودند. آن شاگرد کعبه نشین ناراحت گشت و گفت اگر شما با شیخ خود همرنگ بودید باید هر چه او می کرد پیروی می کردید و با او زنار می بستید و مسیحی می شدید. پس شرم بر شما که شیخ خود را رها نموده اید.شگردان پاسخ دادند که ما خواستیم تا با شیخ همراه و همگام شویم اما او قبول نکرد و به ما گفت دنبال کار خویش رویم.

آن مرید کعبه نشین گفت گرچه از در شیخ باز گشته اید اما از در حق نباید برید و باز گشت پس :

گرچه از شیخ خویش کردید احتراز               از در حق ارچه می گردید باز

  و شاگردان به اشاره آن مرید خاص چهل شبانه روز به تضرع و دعا و چله نشینی پرداختند تا دوباره شیخ خود را بازیابند.سر انجام پس از چهل شبانه روز زاری و التماس ، آن مرید خاص در حالت رویاء و شهود  حضرت مصطفی(ص) را دید و به دامنش در افتاد که ای رهنمای عالمیان به خاطر خدا شیخ ما را از گمراهی نجات بخش. حضرت پیامبر پاسخش می دهد که به خاطر همت عالی تو که برای رهایی شیخ به خداوند توسل جستی شیخ را رها نمودم. گرفتاری شیخ از آن جهت بود که از دیر باز غباری در وجود شیخ بود که او را گرفتار نموده بود و من شفاعتش کردم تا توبه نمود و آن غبار از میان رفت و او توبه کرد و از گناه پاک گردید.

   آن مرید خاص با شنیدن مژده رهایی شیخ توسط حضرت مصطفی از شادی مدهوش گشت و به همه مریدان دیگر مژده داد و همگی عازم محلی شدند که شیخ در آنجا خوکبانی می کرد. شیخ با دیدن یاران از خجالت جامه درید اما یاران به دلداری او برخاسته و گفتند امروز روز شکر و سپاس است و نه غم و پشیمانی. و شیخ دوباره غسلی کرد و از نو مسلمان گشت و همگی عازم کعبه گشتند.

از آنسو دختر ترسا در خواب دید که آفتاب با او در سخن آمد و گفت در پی شیخ روان شو و دین او پذیر و تو که او را پلید نموده بودی به دست او پاک شو.

دختر ترسا چون از خواب برخاست جانش را پر درد یافت و احساس عجیبی پیدا کرد. چاره ای نبود جز اینکه در پی شیخ روان گردد.

با دل پر درد و شخص ناتوان                 از پی شیخ و مریدان شد روان

او در حالیکه به دنبال شیخ سر از پا نمی شناخت با خداوند راز و نیاز می کرد و می گفت:

خداوندا مرد راهت را من راه زدم و از راه بردم اما تو مرا از راه مبر که من نادان و غافل بودم. خداوندا دریای خشم و قهرت را فرو نشان چرا که من ندانستم و خطا کردم.

   از درون به شیخ الهام شد که دختر ترسا از دینش برون شده و به راه باز آمده است و این زمان به دستگیری نیاز دارد. شیخ دوباره چون باد به سرعت به عقب و در پی دختر روان شد. مریدان دوباره دچار نگرانی شدند و بیم از آن یافتند که شیخ باز دین و ایمانش را از دست بدهد.

جمله گفتندش ز سر بازت چه بود                  توبه و چندین تک و تازت چه بود

بار دیگر عشق بازی می کنی                      توبه ای بس نا نمازی می کنی

  شیخ در پاسخ مریدان ، حال دختر را با آنان بگفت و هر که شنید از حال رفت. شیخ با یاران به عقب برگشتند تا به آن دختر دلنواز رسیدند. دختر چنان پریشان گشته بود که انگار مرده ای بر روی زمین بود. دختر با دیدن شیخ خود مدهوش گشت و از حال رفت و شیخ با اشک چشم بر صورتش آب افشاند . زمانیکه دختر به هوش آمد گفت از شرمساری تو جانم آتش گرفته است و بیش از این توان در بیراهه رفتن را ندارم . من را توبه ده و آئین اسلام را بر من عرضه نما.

  دختر چنان ذوق ایمان در دلش جاری گشت که توان ماندن در این جهان را از دست داد و با شیخ الوداع نمود و جان تسلیم کرد:

گفت شیخا طاقت من گشت طاق             من ندارم هیچ طاقت در فراق

می روم زین خاندان پر صداع               الوداع ای شیخ عالم الوداع

گشت پنهان آفتابش زیر میغ                  جان شیرین زو جدا شد ای دریغ

قطره ای بود او در این بحر مجاز          سوی دریای حقیقت رفت باز

جمله چون بادی ز عالم می رویم           رفت او و ما همه هم می رویم

زین چنین افتد بسی در راه عشق           این کسی داند که هست آگاه عشق

 

دانلود موزیک ویدئو و آهنگ صوتی جدید لیلا فروهر به نام فریاد

$
0
0


Download High Defenation 720p


Leila Forouhar Faryaad ---- 720p


Download Medium Quality

Leila Forouhar Faryaad  ---- 360


MP4 - HD - 116 MG

لینک مستقیم

MP4 - HQ - 43 MG

لینک مستقیم 





دانلود آهنگ ویدئو ..


MP3 128
لینک مستقیم 


OGG 56
لینک مستقیم 

شعر :

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آنگه به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

غرق تمنای تو ام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم


حافظ گفت :

$
0
0
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که خواجه ، خود روش بنده پروری داند

حافظ گفت :

$
0
0
مدعی خواست که آيد به تماشاگه راز

دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

دانلود آهنگ صوتی و موزیک ویدیوی فوق العاده زیبا و جدید لیلا فروهر به نام طوفان

$
0
0
 
 

دانلود موزیک ویدیو جدید و زیبای لیلا فروهر به نام امشب و طوفان با 3 کیفیت

 
 
HD 720 HD 480 MP4 360 3GP
Download Download Download Download
 

متن آهنگ :

امشب اگر یاری کنی‌‌ای دیده طوفان می‌کنم

آتش به دل میافکنم دریا به دامان می‌کنم

میجویمت میجویمت با آنکه پیدا نیستی‌

می‌خواهمت می‌خواهمت هرچند پنهان می‌کنم

زندان صبر آموز را در می‌گشایم ناگهان

پرهیز طاقت سوز را یک سر به زندان می‌کنم



بازا که فرمان می‌برم عشق تو با جان میخرم

آن را که میخواهی‌ ز من آن می‌کنم آن می‌کنم

امشب اگر یاری کنی‌ امشب اگر یاری کنی‌

امشب اگر یاری کنی‌ امشب اگر یاری کنی‌


زندگی نامه آیت الله حسنعلی نخودکی اصفهانی

کراماتی از آیت الله حسنعلی نخودکی اصفهانی


توصیه آیت الله نخودکی به اهل سلوک

for the prncss ...

Viewing all 10 articles
Browse latest View live